خوب و بد با هم

لنگ دراز را می خواندم که دیدم من هم اینجا را دوست دارم. گاهی خیلی عمیق، غمگین می شوم؛ مثل حس کردن دردی که نمی دانی کجاست. می دانی که هست ولی نمی دانی کجاست. ولی آدم هی بهتر می شود. این خودش امید بخش است. خاک هم آدم را پاگیر می کند. هر خاکی. حتی خاکی که عزیزانت از آن سهمی ندارند. آدم اینجا هی می گردد دنبال کسانی جدید که جایگزینشان کند. لااقل سهم کمی از دلش را به آنها بدهد ولی نمی شود. جواب نمی دهد.

سپیده، که دو سالی زودتر از من آمده بود بیرون از ایران، بهم گفت که تنها نصیحتی که برایم دارد این است که به این حس غلبه کنم. برای پیدا کردن تکیه گاه های جدید صبر کنم. چنگ نزنم به اولین نفری که دیدم، که نگهش دارم. راست می گفت. این حرف خیلی کمکم کرد و می کند. حالا کم کم خانه ای دارم که هر روز دلتنگ بازگشتن به آن ام. کارم را دوست دارم. بعد از یک سال و نیم دوباره دل و دماغ آن را دارم که به چشمهایم کرم ضد چروک بزنم و جلوی آینه خودم را نگاه کنم. دوباره هر روز به لباسهایم فکر می کنم. انتخابشان می کنم. خرده ریزها و دلخوشی های کوچک جایشان را در زندگی باز می کنند و… بحران عبور کرده است و من مثل هر مصیبت از سر گذرانده ای خسته و همزمان خوشحالم …

خواب های سیاه و سپید

رنگ محیط اطرافم خاکستری و مشکی بود. حال خوبی نداشتم. نزدیک خانه بودم که نامه به دستم رسید. یک نامه اداری خطاب به من بود با این مضمون که درخواست کار شما به صورت مشروط پذیرفته شده است. هنوز ولی مراحل گزینش و باقی قضایا مانده بود. من ولی هیچ وقت درخواست کاری نداده بودم. نامه پر از جدول های مختلف بود که سر از آنها درنمی آوردم. آن پایین ها سمت راست کاغذ نوشته شده بود حقوق پیشنهادی چهارصد و چهل هزار تومان. مسخره کرده اید؟ درست است که من تقاضای کار نکرده ام ولی چهارصد و چهل هزار تومن؟ برای من؟ بعد فکر کردم اداره برق منطقه ای مگر چه کاری دارد که حقوقش بیشتر از این بیارزد؟ در یک لحظه یاد پدر میم افتادم. کار خودش بود. او برایم درخواست پر کرده بود و مراحل استخدام را انجام داده بود. وگرنه این جور جاها که به من کار نمی دادند. فکر کردم که در شرکت خودمان از تکراری بودن کار می نالیدم آن هم با حقوق بیشتر از دوبرابر این. برق منطقه ای؟ من؟ به حال خودم گریه ام گرفت. نه به خاطر این کار. به خاطر این که الان دیگر مجبور بودم تمامش کنم. سخت بود. گفتنش سخت بود.

با چشمان پر از اشکی که هنوز سرازیر نشده بود وارد دفترش شدم. منیر پرسید چیزی شده؟ آنجا چه کار می کرد منیر؟ گفتم نه. پدر میم نگاهی بهم کرد و گفت همین روزها خبر خوبی بهت می رسد. از هرچی ناراحت باشی هم خوشحالت می کند. خوشحال بود. مساله را پیش خودش حل کرده بود و با خوشدلی به کارهایش می رسید. بهش نگاه کردم و به سختی گفتم من دیگر برنمی گردم و بغضم ترکید…

حمام

میم آمده خانه و دراز کشیده روی مبل و آرام آرام خُرخُر می کند. زندگی سگی که می گویند همین زندگی میم است. آخرهفته امتحان ارزیابی دکترا دارد و با این استاد سختگیری که دارد مدام در حال شبیه سازی و کوفت و زهرمار است. من هم که زنش باشم هر شب و صبح بهش اصرار می کنم که برود حمام و او قبول نمی کند. ریش هایش درآمده اند و موهایش به هم ریخته شده اند. از من می شنوید اگر خواستید ازدواج کنید با یک آدم موچرب بوگندو ازدواج کنید که طرفتان به دلیل همین خصوصیاتی که گفتم مجبور باشد برود حمام!

امروز صبح زود چشم هایم را که باز کردم میم را دیدم که دنبال جورابش می گشت تا زودتر بپوشدش و خودش را برساند به بیگاری استاد آسیای شرقی اش. خودتان که اخلاقشان را می دانید. خلاصه ازش پرسیدم که حمام نمی رود؟ جواب داد که تازه سه چهار روز پیش رفته که مطمئن ام نرفته بود. بعد همین طوری چشمم افتاد به شلوار جینش که دو سه ماه پیش خریده بود و تا حالا نشسته بودش. بهش گفتم که این شلوارت را کی شسته ای که چنان نگاه غضب آلودی کرد که خودم را زدم به خواب!  خلاصه الان دارد چرت بازیابی می زند که جانش بیاید سرجایش و دوباره ماراتن را ادامه دهد.

این یک ماهه تعطیلی دانشگاه رو به پایان است و هیچ کداممان دلمان نمی خواهد هفته بعد از راه برسد. حوصله کلاس و تمرین را هم ندارم به خصوص که اندی مجبورم کرده است درسی را بگیرم که خیلی دوستش ندارم. الان هم بیشتر وقتم را صرف این می کنم که برای تولدم کادو تولد بخرم. این رسم هر سالم است. برای خودم یک کادوی خیلی خوب می خرم و همان قدر که بدم می آید دیگران برایم کادو بخرند، این که خودم برای خودم کادو بگیرم را دوست دارم. خلاصه شده ام یک آدم گند و سطحی و دارم توی این زندگی کپک می زنم هرچقدر هم که بر خلاف میم هر روز دوش می گیرم!

من بیگانه هراس

من سخت با آدم ها دوست می شوم. دوست هم که می شوم، سخت بهشان  نزدیک می شوم. این را اصلا از ظاهرم نمی توان فهمید. دفعه اولی که این را به سحر گفتم اصلا قبول نکرد. بعد برایش بررسی موردی کردم و دید که تمام دوستانم در اصل دوستان او بوده اند و من از طریق او ارتباطم با آنها زیاد شده است. میم از من هم بدتر است. کلا از دبیرستانش به این طرف با کسی دوست صمیمی نشده است. ازدواج در دوران «خیلی جوانی» هم باعث شده است که هرکدام با داشتن یکدیگر حس نیاز به دوست خیلی صمیمی را برآورده شده بیابیم. این بود که وقتی با میم بلند شدیم و آمدیم این سر دنیا، وجود ایمان برایمان نعمتی بود. ایمان همکلاسی قدیمی میم بود و از روز اولی که آمدیم وارد حلقه دوستان او شدیم. شب بعد از رسیدنمان رفتیم به یک مهمانی خیلی صمیمی و حس غربتمان خیلی خیلی کم رنگ شد. یادم است که حس می کردم این آدم ها را سالهاست که می شناسم. از بس که همه مان شبیه هم قالب زده شده ایم، می توانیم بدل بسیار نزدیک دوستانمان را در جمع های دانشجویی هر کجای دنیا پیدا کنیم. این خصوصیت تاسف بار در غربت – و فقط و فقط در غربت- خیلی هم بد به نظر نمی رسد. خلاصه من حاضر و آماده کسانی را پیدا کردم که چند ساعت از هفته با آنها بخندم یا گاهی با آنها کافه ای بروم یا شامی بخورم.

حالا کسی به دوستم زنگ زده و از او خواهش کرده دعوتش کند. دوست خوش قلب من هم قبول کرده و ما را و آنها را امشب دعوت کرده خانه شان. من «غریبه ترس» و «زود قضاوت کن»، این زن و شوهر را قبلا چند جا دیده ام و بعد با خودم محکم گفته ام عمرا بتوانم چند دقیقه بیشتر نزدیکشان طاقت بیاورم. به نظرم خیلی اهل رعایت حد و مرز نیستند و به اصطلاح عامیانه اهل چتربازی اند. حالا باید بروم و چهار پنج ساعت با آنها اختلاط کنم و از ناراحتی دارم دق می کنم. هی هم به خودم دلداری می دهم که شاید به آن بدی هم که فکر می کنم نباشند. خلاصه با کمال پررویی، آسان به دست آورده ام و به دیگران آسان نمی گیرم…

بعدا نوشت: مهمانی خیلی هم خوش گذشت. الان که نوشته ام را خواندم خنده ام گرفت ولی مطمئن ام که باز هم همین مشکل را خواهم داشت. هرکسی اخلاق بدی که باید از پسش بربیاید دارد دیگر، ندارد؟

تصرف زنانه

امروز رفتم برای اتاق کارم در دانشگاه یک گیاه آپارتمانی که نور کمی لازم دارد – آخر اتاقمان پنجره ندارد- یک چراغ مطالعه خیلی زیبا و یک فنجان خریدم. یعنی تمام کارهایی که یک مکان را به تصرف یک زن درمی آورند! جسیکا یک آخر هفته در تعطیلات آمده است و اتاقمان را رنگ کرده است. آن هم یک رنگ خیلی فانتزی که طبعا مورد قبول دانشکده نیست. کلا در مقابل کار انجام شده قرارشان داده است. هر کس هم که می پرسد با خنده می گوییم که خبر نداریم چه کسی اتاقمان را رنگ کرده است.

دیشب دوباره با یک مشت پسر نشسته بودم و به حرف هایشان در مورد نرمال نبودن دخترها گوش می کردم. وحید می گفت که جالب این است که تنها دخترهای نرمالی که در اطراف دیده است هم ازدواج کرده اند. با قیافه جدی بهش گفتم که اگر منظورش احیانا من هستم که من هم غیرخطی بوده ام و بعد از ازدواج آرام گرفته ام. بعد هم خندیدیم. کار دیگری هم مگر از دستمان بر می آید؟

سرماخوردگی

سرما خورده ام. چند شب پیش در یک لحظه و فقط در یک لحظه حالم از خوب خوب تبدیل شد به بد بد. کلی مهمان داشتیم و حسابی آشپزی کرده بودم ولی اصلا خسته نبودم. حتی وقتی نزدیک ساعت دو شب خواستند بروند، حالم گرفته شد که کاش بیشتر می ماندند و همچنان بازی می کردیم.

شب بعدش با همان حال سرماخورده و از بس که کشته مرده مهمانی ام، رفتم خانه رضا. چون خانه خودش بود، حس می کرد دیگر لازم نیست آن همه خودش را کنترل کند و همش فحش و بد و بیراه بود که همراه خواندن و تنبک زدنش به ترانه هایی که می خواند اضافه می کرد. یک بار وسط یکی از ترانه ها گفت «مادر ق ح ب ه»  و تا دید که المیرا شوکه شده است دوباره داد زد » …» . خلاصه حالش خوب نبود. من هم گوشه مبل لم داده بودم و نگاهش می کردم. هر وقت هم که می خواستم بخوانم میم چپ چپ نگاهم می کرد که یعنی همین که با حال مریض آمده ای مهمانی کافی نیست؟ سرفه ات بدتر می شود. بعد یک طوری شد که پسرها التماسش می کردند که فحش ندهد ولی افاقه نمی کرد. اختیار از دستش در رفته بود.

فردایش اما از بدی حال در حال مرگ بودم. درمانگاه دانشگاه هم بسته بود و باز هم که بود فرقی نمی کرد. لابد برایم بروفن و استراحت تجویز می کرد. میم مدام برایم چای و سوپ و … درست می کرد و اصرار می کرد که بخورم. من هم مثل این آدم هایی که کمبود محبت دارند از این کارش کیف می کردم. خلاصه الان خوبم. خورش بادمجان روی گاز قل قل می کند و دارم فکر می کنم که بعد از نهار بروم دانشگاه یا نه. احتمالا بروم …

من خودم را دوست دارم

چند سال پیش که سحر از دستم خیلی به تنگ آمده بود بهم گفت که از پز دادن هایم خسته شده است. حرفهایش مثل ضربه سهمگینی بود که تقریبا له ام کرد. خیلی طول کشید که خودم را جمع و جور کنم. این تاثیر بسزا به خاطر این نبود که حرفهایش کاملا درست بود، که نمی توانست باشد و به هر حال حرف های یک طرف ماجرا بود، شدت ضربه به این علت بود که احساس کردم در روابطم با او هیچ فیدبکی نگرفته ام. مثلا برایش از طلا و جواهر فلان فامیلمان گفته بودم با قصد شرح این که چقدر با او تفاوت دارم و چقدر از من دور است و او برداشت کرده بود که من پز خانواده میم را می دهم. پیش فرض من این بود که او می داند که من چطور فکر می کنم … فقط آن روز به خودم یادآوری کردم که سحر همانی است که قبول نمی کرد بیاید با هم برویم و سردر پنجاه تومنی دانشگاه تهران را ببینیم چون رتبه بچه های آنجا از ما بهتر بود. یا کسی بود که مدام به ما یادآوری می کرد که از چه خانواده ای است و اصلا از تهرانی ها کم ندارد. سحر هیچ گاه خودش را دوست ندارد؛ من همیشه و به طور افراطی خودم را دوست دارم. هر گهی که باشم حس می کنم بهترین گه ممکن ام. خلاصه ماجرا این بود که تمام تلاشم را می کردم که به سحر پز ندهم ولی خیلی کار مشکلی بود. اگر کاربهتری پیدا می کردم باید حس بدبختی از خودم بروز می دادم تا خوشبختی. حتی وقتی پذیرش دانشگاهم آمد به سحر نگفتم تا او هم نامه پذیرشش آمد و بعد گفتم. ویزا و کلیر شدن که بماند … هفته پیش بعد از مدت طولانی با هم قرار گذاشتیم تا در تعطیلات با هم مسافرت کوتاهی برویم. شب قرار شد نوشیدنی بخوریم. او آبجویی را پیشنهاد کرد و من یک لیکور که خیلی دوست داشتم. آبجو به نظرم معمولی بود. حتی شاید بد هم بود ولی کلی به به و چه چه کردم. او اما نوشیدنی مرا امتحان کرد و هیچ نگفت. خب من می خواستم او دوستم داشته باشد. گدایی دوستی و محبت می کردم در حالی که او اصلا به من مغرور که از نظرش شایسته احترامش نبودم توجهی نداشت. اینها را البته بعدا تحلیل کردم، در لحظه بهم الهام نشد!!!

حالا هم از بد روزگار دانشگاه من در رتبه بندی کمی بهتر از دانشگاه سحر است. مدام باید بزنم تو سر دانشگاهم تا پز نداده باشم. تا اینجایش حواسم بود. ولی به هر حال یک جایی ناخواسته از دست آدم در می رود. رفته بودیم تا دانشگاه هاروارد را ببینیم و من که از بوستون خیلی خوشم آمده بود، به میم گفتم که اینجا که کار پیدا نمی شود، تنها راه این که چند صباحی بوستون زندگی کنیم این است که اینجا دوره مطالعاتی بگیریم. سکوت معنادار سحر بعد از حرف من بهم گفت که دوباره بند را آب دادم …

بعد آمدم این پست ویولتا را خواندم در مورد هدف سال جدید.  هدف سال جدید من این است که خودم باشم. اگر خودم را دوست دارم همین است که هست. اگر از آبجو خوشم نیامد تعریف نکنم. اگر آرزو دارم که زمانی در هاروارد درس بخوانم بیانش کنم. هدف سال جدیدم این است که این قدر دنبال جلب رضایت دیگران نباشم!

تخت دونفره، با سختی

مانا حدود هشت سال پیش به مادر و پدرش گفت که همجنس گراست. بعد دعوای سختی در گرفت و خانواده برای مدت طولانی وارد فضای انکار شد. هما فکر می کرد که این از آن فازهایی در زندگی است که می گذرد و فقط باید صبر کند. تحمل این که دخترش را این طوری قبول کند نداشت. احمد هم به مانا گفت که حق ندارد از این کثافت کاری ها زیر سقف خانه او انجام دهد. مانا دوسال نرفت خانه و در این مدت همه چیز خیلی سخت پیش رفت. وقتی برگشت خانه به هما قول داد که موضوع را در مقابل ایرانی هایی که با آنها رفت و آمد می کردند علنی نکند. از خیلی از جزئیات ماجرا خبر ندارم ولی امسال که تعطیلات را پیش آنها گذراندم، مانا دوست دخترش را با خود آورده بود خانه و با او روی یک تخت دونفره می خوابید که هما برایش آماده کرده بود. هر شب با هم فیلم می دیدیم و مانا و آنی در آغوش هم جلوی تلویزیون دراز می کشیدند. آن قدر طبیعی و نرمال بودند که من از حس خودم تعجب می کردم. به سادگی خوشحال بودند که در ایالت آنها ازدواج همجنس گراها رای آورده و درباره ازدواج و بچه دارشدنشان برایم تعریف کردند. قرار بود که هرکدام یک بچه بیاورند از یک اهدا کننده اسپرم مشترک که بچه ها با هم ارتباط خونی داشته باشند و حتی تصمیم داشتند که اهدا کننده را خاورمیانه ای انتخاب کنند تا بچه ها شبیه هم باشند. خوشحالی و آرامش مانا برایم خیلی ارزش داشت. از دیدن این که خانواده خواهد داشت و کسی را که در کنارش آرامش داشته باشد، خیلی خوشحال می شدم.

مساله این است که چرا ما با هر چیز جدیدی این قدر بیگانه ایم؟ خیلی به این موضوع فکر کرده ام و خیلی خودم را به جای هما گذاشته ام. این دفعه که مانا را دیدم خیلی حس خوبی داشتم. خیلی برایم عزیز است و خیلی برایم مهم است که خوش باشد. همین مهم ترین چیز زندگی نیست؟ چه فرقی دارد که چطور؟

این نوشته ادامه دارد …