لنگ دراز را می خواندم که دیدم من هم اینجا را دوست دارم. گاهی خیلی عمیق، غمگین می شوم؛ مثل حس کردن دردی که نمی دانی کجاست. می دانی که هست ولی نمی دانی کجاست. ولی آدم هی بهتر می شود. این خودش امید بخش است. خاک هم آدم را پاگیر می کند. هر خاکی. حتی خاکی که عزیزانت از آن سهمی ندارند. آدم اینجا هی می گردد دنبال کسانی جدید که جایگزینشان کند. لااقل سهم کمی از دلش را به آنها بدهد ولی نمی شود. جواب نمی دهد.
سپیده، که دو سالی زودتر از من آمده بود بیرون از ایران، بهم گفت که تنها نصیحتی که برایم دارد این است که به این حس غلبه کنم. برای پیدا کردن تکیه گاه های جدید صبر کنم. چنگ نزنم به اولین نفری که دیدم، که نگهش دارم. راست می گفت. این حرف خیلی کمکم کرد و می کند. حالا کم کم خانه ای دارم که هر روز دلتنگ بازگشتن به آن ام. کارم را دوست دارم. بعد از یک سال و نیم دوباره دل و دماغ آن را دارم که به چشمهایم کرم ضد چروک بزنم و جلوی آینه خودم را نگاه کنم. دوباره هر روز به لباسهایم فکر می کنم. انتخابشان می کنم. خرده ریزها و دلخوشی های کوچک جایشان را در زندگی باز می کنند و… بحران عبور کرده است و من مثل هر مصیبت از سر گذرانده ای خسته و همزمان خوشحالم …